من و چادرم و صندلی چرخدار

11 فروردین 1395

ضربان قلبم به شماره افتاده بود. دستهایم دیگر توان نداشت. احساس گرمای عجیبی داشتم. نمی دانم بخاطر تپش قلب بود یا خستگی بیش از حد. یک آن به خود آمدم و متوجه شدم تکان شدیدی خوردم. نمیدانم چطور شد که متوجه چاله ای که در مسیرم و جلوی صندلی چرخدارم سبز شد نشدم و چرخهای جلو داخل چاله افتاد. دستهایم را به دسته های صندلی چسباندم و چشمانم را یک لحظه بستم و نفسی کشیدم. دلم هری ریخت. خانمی تقریبا مسن در نزدیکی بود و به کمکم شتافت. دستهایم از خستگی نا نداشت خودم را جمع و جور کنم. به سختی خودم را تکان دادم و خودم را به عقب کشیدم. خانم هم به سختی چرخ را حرکت داد و از چاله بیرون کشید. و کمی جلوتر نگه داشت و ترمزها را بست. جلو آمد و گفت دخترم خوبی؟ الان راحتی؟ گفتم بله ممنونم دستتون درد نکنه. گفت خواهش میکنم کاری نکردم … نگاهش حرفی داشت برای گفتن! چند لحظه ای چشم در چشم ماندیم و با لبخند گفتم جانم بفرمایید؟ گفت ببخشیدا دخترم آخه شما با این شرایط ، چادر هم… !!! جمله اش را ناتمام گذاشت. لبخندی زدم و گفتم "مادر جان" کمکم میکنند. لبخندی زد و آه نرمی کشید. مراقب خودت باش دخترم و رفت…


 


یا زهرا گفتم و به راهم ادامه دادم…


 


دلنوشته : فرزانه حبوطی


 


 


منبع : معلولان نیوز

نظرات

تا کنون نظری برای این مطلب درج نشده است.

درج نظر

ثبت نظر
عضویت در خـبـرنـامـه رعــد
لطفا ایمیل و شماره موبایل را وارد کرده و
دکمـه ثـبـت عـضـویـت را کلیـک نمایید.
کلیه حقوق وبسایت متعلق به موسسه رعد است