حالا من مــادر مادرم هستم
فاطمه علمشاهي- اانگشتت را روي زنگ ميگذاري و صدايي را از آن سوي درميشنوي كه ميگويد: «كيه؟ » خودت را معرفي ميكني و چند دقيقه بعد در خانه باز ميشود و تو با ترديد پا به درون خانه ميگذاري و چند بار ديگر صاحب خانه را صدا ميزني تا اينكه همان صدا تو را به داخل دعوت ميكند.
اانگشتت را روي زنگ ميگذاري و صدايي را از آن سوي درميشنوي كه ميگويد: «كيه؟ » خودت را معرفي ميكني و چند دقيقه بعد در خانه باز ميشود و تو با ترديد پا به درون خانه ميگذاري و چند بار ديگر صاحب خانه را صدا ميزني تا اينكه همان صدا تو را به داخل دعوت ميكند. آهسته گام برميداري و وارد ميشوي و كنار آشپزخانه بانوي جواني را ميبيني كه گوشه آشپزخانه، كنار اجاق گاز روميزي كه روي زمين قرار دارد مشغول ريختن چاي است تا از مهمانش پذيرايي كند. كمي آنسوتر، نگاه بيقرار مادر منتظر اوست. گويي مادر حتي براي لحظهاي طاقت دوري دخترش را ندارد. در حاليكه سيني چاي را روي زمين هل ميدهد و جلو ميبرد، ميگويد: «بفرماييد بنشينيد.» خانه تميز و مرتب است و هرچيزي سرجاي خودش قرار دارد. ميگويد: «همه كارهاي خانه را خودم انجام ميدهم.» به كنار بستر مادر كه ميرسد؛ شروع ميكند به بوسيدن دست و پاي مادر و ميگويد: «اين خانم خوشگله كه ميبيني مادر من است.» بعد با صداي بلندتري مهمانش را به مادر معرفي ميكند: «مامان جان! اين خانم دوست من است كه به ديدن ما آمده» نگاه مادر به طرفت ميچرخد و لبخندي روي صورتش نقش ميبندد. نسرين مقامي سخاوت را از پدر و صبر و شكيبايي را از مادر به ارث برده است. از هرآنچه كه در اختيار دارد براي پذيرايي استفاده ميكند و وقتي تعارفات معمول را ميشنود، لبخندي به چهره مينشاند و ميگويد: «از اسب افتادهايم از اصل كه نيفتادهايم، مهمان دوستي و بخشش، آيين خانواده ما بوده و هست.» زندگي نسرين مقامي حكايت عجيبي است. حكايت دلدادگي دختري معلول كه با تمام وجود زندگي خود را وقف نگهداري مادر بيمارش كرده است و 4 سال است كه بيمنت و بيهيچ ترشرويي از مادري كه روزگاري پرستار او بود پرستاري ميكند. شايد بتوان زندگي نسرين مقامي را در چند بخش كاملاً متفاوت مرور كرد. زندگي كه به يك فيلم يا داستان بيشتر شباهت دارد.
زندگي در ناز و نعمت
هفدهم فروردين سال 56 بود كه خدا براي سومين بار دامن آسيه خانم را سبز كرد. او نام نوزادش را نسرین گذاشت. عزيز آقا از خوشحالي سر از پا نميشناخت. آنقدر هيجان داشت كهگويي نخستين بار است پدر ميشود. عزيزآقا آدم دست بخيري بود. كارمند بانك ملي بود و در كنار آن نمايشگاه ماشين داشت و به قول قديميها دستش به دهانش ميرسيد. در آن سالها كه داشتن ماشين شخصي هنوز مثل امروز مد نشده بود و ماشينهاي مدل بالا در شهرري تعدادشان به انگشتان 2دست هم نميرسيد عزيزآقا پاترول سوار ميشد و خلاصه براي خودش برو بيايي داشت. نسرین در خانهاي پراز نعمت بزرگ ميشد بيآنكه نگران از دست دادن آنها درآينده باشد. همه اهل محله بچههاي عزيز آقا را ميشناختند. عزيزآقا با وسواس تمام بچهها بهخصوص دخترها را خودش به مدرسه ميبرد و برميگرداند. خاطرات خوش آنروزهاي نسرين با صداي بمب و موشك و آژير قرمز درهم آميخته شده است. با آنكه سن سالي نداشت اما به اصرار خودش چادر به سر ميكرد و پول تو جيبيهايش را براي كمك به جبهه پسانداز ميكرد. ياد روزي ميافتد كه خبر آزادي خرمشهر در كوي و برزن پيچيد و مردم به خيابانها ريختند و ساعتها به شادي و پايكوبي مشغول بودند. ميگويد: «آن روز پدرم براي تمام اهل محله بستني خريد و ما با آنكه چيز زيادي از جنگ متوجه نميشديم اما خوشحال بوديم.»
نسرين روزهاي خوش كودكي و نوجواني را يكي پس از ديگري پشت سر ميگذاشت و مثل هر دختر ديگري روياي آيندهاي درخشان را در سر داشت بيآنكه بداند زندگي آبستن چه حوادثي است. نسرين 16 ساله بود كه پدر خانه ديگري در سهراه ورامين خريد و خانواده مقامي به خانه جديدشان اسبابكشي كردند.
دوستان و همسایه های نسرین مقامی برایش جشن تولد گرفتند
يك سردرد ساده
پدر و مادر حسابي اوقاتشان تلخ بود. سابقه نداشت نسرين سردرد بگيرد. بعداز كلي حدس و گمان مادر قرصي به نسرين داد و او را به رختخواب برد. تقريباً مطمئن بود فردا صبح كه از خواب بيدار شود اثري از سردرد نخواهد بود. صبح روز بعد اما نسرين قادر به حركت نبود. پدر با دستپاچگي نسرين را پيش چند دكتر متخصص برد اما هيچكسی نميدانست واقعاً چه اتفاقي براي او افتاده است. بعداز كلي عكس و آزمايش، در نهايت گفتند اين يك بيماري نادر است كه علت آن مشخص نيست. نسرين ميگويد: «پدرم پول زيادي خرج من كرد. باورش نميشد من كه تا آن روز لحظهاي آرام و قرار نداشتم ديگر نميتوانم راه بروم. پدر، مادر و خواهر و برادرهايم هريك به شكلي ميخواستند به من كمك كنند اما انگار زندگي ما زير و رو شده بود. پدرم ديگر دل و دماغ كار كردن نداشت و بيشتر به فكر من بود. در همان بحبوحه بود كه پدرم كمكم رونق كارش را از دست داد و در نهايت با نامهرباني بعضي از آدمهاي فرصتطلب كاملاً ورشكسته شد.»
8سال خانهنشيني
بعضي از حوادث تلخ، نرم نرمك در زندگي اتفاق ميافتند و زمينه پذيرش آنها تا حدي فراهم ميشود. اما بيماري نسرين چيزي نبود كه خانواده و البته خودش بتوانند آن را بهراحتي هضم كنند. نسرين ميگويد: «من دختر فعال و پرانرژي بودم و دائم در جامعه حضور داشتم. اين اتفاق زندگي من را به كلي تغيير داد. باورم نميشد كه ديگر نميتوانم روي پاهاي خودم بايستم و راه بروم. بعداز اين بيماري، من 8سال تمام از خانه خارج نشدم و تمام وقتم را با كتاب پر ميكردم. قرآن و مفاتيحالجنان ميخواندم و البته كتابهاي داستان و رمان. در آن 8 سال واقعاً به خدا نزديك شدم. شايد بعضي چنين تصور كنند كه علت گوشهگيري و انزواي من نااميدي از بهبود خودم بوده، اما بايد بگويم من در طول زندگي هرگز نااميد نشدم و يقين داشتم اين چيزي جز امتحان الهي نيست. من هميشه اين شعر را زمزمه ميكنم كه: «در دايره قسمت ما نقطه تسليميم/ لطف آنچه توانديشي حكم آنچه تو فرمايي»
امتحانهاي پي در پي
نسرين مقامي ميگويد«خداوند در همه زمينهها مرا امتحان كرده است. سال 1379پدرم بعداز يك سال تحمل بيماري از دنيا رفت و ما مجبور شديم خانهاي را كه در آن زندگي ميكرديم تخليه و خانه ديگري اجاره كنيم. اينها همه نشانههايي بودند كه من بايد كمكم با بيماري خودم كنار بيايم. متوجه شدم خانهنشيني كمكي به من و خانوادهام نخواهد كرد. دوره رفاه و راحتي خانواده تمام شده بود و من هم به سهم خودم بايد كاري ميكردم. تا قبل از آن جسته و گريخته كارهاي هنري انجام ميدادم اما تصميم گرفتم طرحي نو دراندازم. در همان روزها با مجتمع رعد آشنا شدم و مربياني كه در مجتمع بودند به من كمك كردند تا با فيزيوتراپي دامنه حركتم بهتر شود. هنوزهم با خيلي از مربياني كه در آن سالها به من كمك كردند ارتباط دارم.»
نسرين تصميم خودش را گرفته بود. بعداز سالها خانهنشيني حالا ميخواست همه چيز را از نو شروع كند. ميخواست روي پاي خودش بايستد. كار كند و درآمد داشته باشد. براي اين كار اول بايد درس ميخواند. ميگويد: «به مربيان مجتمع گفتم كه ميخواهم كار با رايانه را ياد بگيرم اما آنها گفتند چون فقط تا دوم راهنمايي درس خواندهام نميتوانم در كلاسهاي رايانه شركت كنم. در همان زمان با دوستان خوبي آشنا شدم و تصميم گرفتم درسم را ادامه بدهم.»وقتي وارد دبيرستان شد حتي خانوادهاش هم باور نداشتند كه نسرين با تمام محدوديتهايي كه با آنها مواجه بود بتواند پا به پاي ديگران درس بخواند اما او درسش را خواند و 2 سال آخر دبيرستان را درحالي تمام كرد كه تمام نمرههايش 20 بود. ميگويد: «درس ميخواندم و در كنار آن كارهاي هنري انجام ميدادم. قاليبافي را ياد گرفتم به اين اميد كه منبع درآمدي براي خودم داشته باشم. چندتا تابلو فرش هم بافتم كه پول خوبي به دست آوردم. به ياد دارم بعداز فوت پدرم، براي اينكه روحيه اعضاي خانواده را تغيير دهم وآنها را خوشحال كنم؛ تمام پولي را كه در مدت يك ماه از راه گلدوزي به دست آورده بودم يكشبه خرج كردم و آنها را به يك رستوران گرانقيمت دعوت كردم. مادرم تا مدتها از اين كار من ميگفت و از اينكه ميديد من با تمام سختيها روحيهام را حفظ كردم خوشحال بود. مادرم دلگرمي بزرگي براي من بود.»زندگي با همه سختيها و محدوديتها براي نسرين ادامه داشت. درس ميخواند و كار ميكرد به اين اميد كه روزي روي پاي خودش باشد و مستقل كار كند. 2 سال آخر دبيرستان را در رشته حسابداري تحصيل كرد اما بنابه توصيه دوستانش رشته دانشگاهي خود را حقوق ثبت اسناد انتخاب كرد تا بعدها با توجه به محدوديتهايي كه دارد بتواند كار كند اما زندگي بازي ديگري برايش در آستين داشت.
فراغ برادر
فوت برادرش حميد بعداز يك بيماري كوتاه مدت، بار ديگر عرصه را به خانواده مقامي تنگ كرد. بعداز فوت عزيزآقا، مادر كم و بيش تلاش ميكرد از پا نيفتد و به خاطر بچهها و بهخصوص نسرين روي پا باشد اما مرگ حميد آخرين توان مادر را هم گرفت. حالا مادر كنج اتاق بستري است. 4سال از آخرين باري كه مادر روي پاهاي خودش راه رفت ميگذرد. مادر مانده است و نسرين. نسرين مانده است و مادر و البته خدا. نسرين ميگويد: «بعداز بيماري مادرم تمام فعاليتهاي اجتماعي و تحصيليام را تعطيل كردم. هميشه به اين فكر ميكنم كه پول و كار هميشه هست اما مادر گوهري است كه اگر گم كنم پيدا كردنش ناممكن است.» نسرين با تمام محدوديتهاي حركتي كه خود با آن مواجه است حالا هر روز مادر راتر و خشك ميكنند. با او حرف ميزند و همين تيمارداريهاست كه سبب شده بعداز 4سال مادر همچنان نفس به نفس دخترش بدهد و مهمان نگاه مهربانش باشد.
اين آدمهاي خوب
هنوز گفتوگوي ما با نسرين مقامي تمام نشده كه زنگ آپارتمانش به صدا در ميآيد. نسرين در را با ريموت باز ميكند و مرضيه و فرشته (از دوستان نسرين) همراه بچههايشان از در وارد ميشوند و چند دقيقه بعد سكوت خانه با آهنگ تولد تولد تولدت مبارك شكسته ميشود. آنها كيكي هم همراه خود آوردهاند تا جشن تولد نسرين چيزي كم نداشته باشد. آشنايي مرضيه و فرشته با نسرين به 4سال قبل برميگردد. آنها اول در سفرههاي صلوات نسرين شركت كردند و بعد اين ارتباط ادامه پيدا كرد. حالا آنها تقريباً هر روز به نسرين سر ميزنند و اگر از دستشان برآيد در بعضي امور از جمله استحمام مادر كمكش ميكنند. مرضيه كياني ميگويد: «نه فقط ما بلكه بچهها هم نسرين را خيلي دوست دارند و اين همه به دليل انرژي مثبتي است كه به اطرافيان ميدهد.» فرشته بخشنده هم ميگويد: «من هرچقدر هم حالم بد باشد به ديدن نسرين كه بيايم حالم خوب ميشود.» فرشته و مرضيه معتقدند آنهايي كه به ظاهر براي كمك به نسرين به ديدنش ميآيند در واقع بيش از آنكه نسرين به آنها احتياج داشته باشد آنها به نسرين نياز دارند. هنوز هيجان جشن تولد به پايان نرسيده كه زنگ خانه بارديگر به صدادر ميآيد. اين بار آرزو يكي ديگر از دوستان نسرين به همراه برادرزاده و مادرش وارد ميشوند. آرزو هم كيكي با خود آورده تا نسرين را در روز تولدش شاد كند. آرزو موسوي ميگويد: «من از طريق يكي از دوستان مشتركمان با نسرين آشنا شدم. از آنجا كه آدم محتاطي هستم ابتدا از مواجه با او ترس داشتم اما بعداز مدتي شك و دودلي به ديدنش آمدم و حالا نسرين يكي از بهترين دوستان من است.»
نسرين ميگويد: «من دوستان زيادي دارم. دوستاني كه معجزهوار وارد زندگي من ميشوند و هر دوستي كه ميآيد دوستان ديگري را هم با خود ميآورد و اين زنجيره هميشه در طول اين سالها ادامه داشته است و من حضور اين دوستان را در زندگي خودم لطفي از جانب خدا ميدانم.»
بانويي پر از انرژيهاي مثبت
نسرين دختري است پر از انرژيهاي مثبت. همين ويژگي سبب شده تا اغلب خانمهايي كه براي نخستين بار با او مواجه ميشوند مشتري پر و پا قرص او شوند. خودش ميگويد: «دوست ندارم ناراحتيهايم را به ديگران منتقل كنم. وقتي كسي به ديدنم ميآيد تلاش ميكنم با رويي گشاده از او استقبال كنم و شايد به همين دليل است كه اغلب دوستانم وقتي دلشان گرفته و يا ناراحتي دارند به سراغ من ميآيند.
زندگي جاري است
نسرين و مادرش در طبقه هفتم يك مجتمع مسكوني زندگي ميكنند. نسرين ميگويد: «اين روزها زندگي خيلي سخت شده است. شلوغي و ترافيك و سر و صداهاي آزاردهنده همه و همه زندگي شهري را غيرقابل تحمل كرده است و من كه محدوديتهاي بيشتري دارم طبيعتاً اين مشكلات را با تمام وجود حس ميكنم. با اين حال سعي ميكنم چون ديگر شهروندان زندگي عادي خودم را داشته باشم. براي انجام بسياري از امور خارج از منزل از پيك موتوري استفاده ميكنم و در مواردي هم از دوستان مهرباني كه هر از چندگاهي به من سر ميزنند كمك ميگيرم.»
منبع: همشهری محله