مصراعی از مثنوی تنهایی یک شاعر/ کاری به شعرسازان بازاری ندارم!
21 مرداد 1395
«مهر و ماه» رهآورد دیدار گروه فرهنگی خبرگزاری مهر با شاعران پیشکسوت ایران است که به همراه جمعی از شاعران در دست برگزاری است. دیدارهایی که برگزاری آنها سابقه تاریخی دارد و برگزاریاش در این روزها، نیسم خنکی است بر جان شیفتگان فرهنگ و زداینده غبار از ذهن فراموشکار متولیان فرهنگی. این دیدارهای ساده و صمیمی به نیت دیدار و سپاس از تلاش و زحمات شاعران و نویسندگانی است که روزهای بسیاری از زندگی ما را با کلامشان شوری تازه بخشیدهاند. در نخستین دیدار از این دست، «قادر طهماسبی(فرید)» میزبان ما بود و آنچه در ادامه از نگاه شما میگذرد شرحی از روزگار و آرزوهای اوست، روایتی از آنچه که امروز بر این شاعر میگذرد؛ شاعر سراینده مثنوی بلند شهادت.
عصرآفتابخورده تابستان در کف کوچه پسکوچههای پایین خیابان انقلاب، جایی که خیلی از کتاب و بوی کاغذ دور نیست، دنبال بوی شعر میگردیم. دنبال دو چشم بیسو که هنوز وقتی صحبت از قافیه و ردیف میشود، دو دو میزند و اشک در گوشههایش جمع میشود. دنبال دستهایی که عشق را نه در سه حرف که با سی و دو حرف تفسیر کرده و این روزها در کنج تنهایی خود دیگر چشمی برایش نمانده تا دستهایش را ببیند و با چین و چروکهای انگشتانش درد و دل کند.
شاعر گرچه چشمی ندارد اما گریه نمیکند، بیشتر دلش برای خودش تنگ میشود، برای روزهایی که بیش از این روزها پای رفتن داشت و حالا که پایی نیست و چشمی، غصهاش میشود که دستی هم نیست که روزی زنگ خانهاش را فشار دهد و صدایش کند به مهربانی و میهمانش کند به یک سبد لبخند و به یادش آورد نوای خوش شاعرانهاش را.
از عصر تابستان میگفتیم. از ساختمان بلند و ساکت و دورافتادهای در دل دفاتر نشر و چاپخانهها، از ساختمانی که بوی کاغذ نمیدهد؛ اما بوی شعر تا دلت بخواهد هست. توی حیاط، میان راهپلهها، در ابتدای خانه و حتی به روی لبخندی که از لای در خودش را به صورتت میهمان میکند.
چندین بار شده بود که برای پیگیری احوال زنگ بزنیم ولی جوابمان تنها صدای شاعر بود روی یک پیغامگیر. خبر داشتیم که چندی قبل او را برای مشتی پول به بهانه اجاره و خانه و هر عنوان دیگر روانه خیابانهای تهران کرده بودند و خبر داشتیم که بغض شاعر آن روز هم نترکید. بغض شاعر وقتی میترکد که فراموش شود اما وقتی باشد نامی که تو میخوانیاش و او اجابت، وقتی باشد نامی که از رگ گردن به تو نزدیکتر، وقتی باشد نامی که حس شاعرانهات را به تو داده، چه باک از فراموشان دنیا.
دو چشم بیسو
نابینا است. تقریبا نابینا. اما زنگ در خانهاش را که میزنیم با همان دو چشم بیسو میزبانمان میشود. سماورش را برایمان آتش کرده و بوی چای در خانه پیچیده. خانه ساده است. بسیار ساده. چندصندلی و میز و تکهای فرش و سماور. تقریبا همین. میخندد و میگوید: همینها را هم دوبار از من امضا گرفتهاند که اینجا هستند. میپرسیم چه کسی امضا گرفته؟ میخندد. تلخ. سرش را پایین میاندازد.
رو سیاه، دنیایی است که شاعر را فراموش کند نه آن دو تکه شیشه سیاه که شاعر چند روزی مهمان صورتش کرده است. از روزگارش سوال میکنیم از آنچه چشم جانش را بست تا چشم دلش باز شود: من وضعیتم از ابتدا اینگونه نبود. عمل کرده بودم و لنز داشتم. اما دوباره چشمهایم ضربه خورد و مشکلم حاد شد. از اصفهان آمدم تهران و رفتم در مطب همین دکتر هاشمی که وزیر شده است این روزها. یک پزشک جوان در مطبش بود که کارش سنجش بینایی بود. نامهای داشتم از دکترم که در آن تشخیص بیماریام نوشته شده بود. نامه را ارائه دادم. پزشک جوان اما اصرار داشت که باید قبل از دیدن دکتر با بیست سی نفر دیگر آن هم همه با هم تست بینایی دهیم. گفتم جوان من نیامدهام عینک بگیرم. دردم چیز دیگری است. فریاد زد: کوری بگو کورم دیگه این کارها چیه!
ساکت شدم و خواستم نامه را ببرد برای آقای دکتر. نمیبرد. عصبانی شدم. تا اینکه در نهایت دکتر نامه را دید. گفت بگویید اگر نمیخواهد بینایی سنجی بدهد من هم ویزیت نمیکنم. گفتم نکن. راهم را کشیدم و رفتم.
خانه به دوش کلمات
شاعران خانه به دوشان کلماتند. سالهای سال آنها را با خود به این سوی و آن سوی جهان میکشند تا شاید روزی؛ روزگاری بنشاندشان به پی هم و تصویری زیبا از عالمی دیگر برای ما بسازد و یا فریادی بر سر دنیایی که سخت دست و پایمان را بسته بیآنکه بدانیم.
شاعر را با خانه به دوشی دنیا چه کار که ماندن مرگ اوست. میگوید چند بار خانه به دوش شدم و این آخری که دولت مسببش بود بیشتر برایم عجیب بود: من در خانیآباد خانه داشتم. وزیر ارشاد آمد خانه من به دیدنم و به زور اصرار کرد که باید برایت در مرکز شهر خانهای بگیریم که بیشتر و در دسترس باشی. راضی نمیشدم تا اینکه خیلی اصرار کردند. خانهای گرفتند و منتقلم کردند به میانه شهر. گذشت تا دولت عوض شد. من هم خانهام را عوض کردم. دنبال دوستان ارشادی بودم که کلید خانهشان را تحویل دهم. خبرم کردند که از من شکایت شده و برایم اخطاریه آمده. پیگیر شدم دیدم اخطاریه تخیله خانه است. آن هم خانهای که مدتی بود تخلیهاش کرده بودم. باورم نمیشد. خانه را مدتی بود خالی کرده بودم و دنبال آقایان بودم که کلیدش را تحویل دهم اما در عوض از من شکایت شده بود.
یاد احمد عزیزی میافتد و همین ماجرا که به نوعی بر سر او هم افتاد. شاعر اما اهل گلایه نیست. دنیا برایش مکانی نیست که گلایه کند. او باغبان کلمات است. چند روزی مهمان مناسبات آدمهاست و بعد که گلهایش شکفت، مهمان بزم باغبان است.
طنین کلمات
«شعر برای من کاری جوششی است. شعر را نمیسازم. باید بجوشد وبیاید. کار من شعر ساختن نیست و کاری هم به این شعرسازیهای رایج در بازار ندارم. میخوانمشان اما کاری با آنها ندارم.»
این را میگوید و سرش به زیر میافتد. دوباره یاد روزهای خوش گذشته میکند: هر جا که لازم بوده و برای هر فصل از این کشور شعر گفتهام. اما ناراحتم. به نظرم شعر دیگر در این کشور عظمتش را از دست داده است. شعرها زیبایند اما عظمت ندارد. برای همین است که زود فراموش میشوند. در کار شعر این روزها آنقدر پیام و غیر پیام قاطی شده که دیگر نمیشود و نمیتوان به یادش سپرد. درد و اندیشه در شعر ما گم شده است. این همان شعری است که روزگاری پیامهای ماندگاری برایمان داشت اما الان انگار نمیخواهد و نمیتواند.
شاعر درددلهایش را با خاطره پیوند میزند: از حضرت سیدالشهدا(ع) شرمندهام. کاری برای ایشان نکردهام که شایسته باشد. من هستم و یک مثنوی تنها. یادم هست در مشهد بودم که دوست مداحم حاج محمد اکبرزاده آمدم دیدنم و گفت: تو چرا برای حضرت زینب(س) شعری نداری. شرمنده شدم. به حرم رفتم و رو به آقا گفتم: برای شاعر شیعی بد است که برای بیبی شعر نداشته باشد. به خانه که آمدم حال خوشی داشتم و مثنوی متولد شد... سر نی در نینوا میماند اگر زینب نبود/ کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود... نوشتم و همان شب راهی تهران هم بودم. تا صبح در قطار شعر را کامل کردم.
آرزوهای کوچک
روزهای شاعر در دو اتاقی میگذرد در چهارمین طبقه از ساختمانی در خیابانی خلوت و دور از هیاهوی کتاب و کاغذ و ویترینهای رنگارنگ خیابان انقلاب. اوست و کلماتی که روی دوشش سنگینی میکند برای نشستن بر کاغذ اما شاعر اهل شتاب نیست: هفتهای چند ساعت دوستان میآیند و کار مطالعاتی داریم. هم روی شرح گلشن راز کار میکنیم و هم شرح ابن عربی و اخیرا هم به سهروردی میپردازیم. البته قبلا دوستان لطف داشتند و کتابهای تازه را هم برایم ارسال میکردند اما همین هم قطع شده است. چندی قبل هم گفتند که بیا و در حوزه هنری کارگاه بگیر. بدم نیامد. اما آنقدر روزش را بالا و پایین کردند که فهمیدم از حرفشان پشیمان شدهاند. اما کاش جلساتی بود که با جمعی از دوستان از نزدیک شعر میخواندیم و صحبت میکردیم.
ره توشه برای خداحافظی
پلهها بلند است و باریک. خورشید نیز تصمیم ندارد هوا را کمتر بریان کند. شاعر نمیبیند. پلهها را آرام آرام و شاید با ذکر «وان یکاد» بالاو پایین میکند. با ذکر همان تابلویی که تحفه بردیم برایش تا گرچه نمیبیندش اما مهمان دلش شود برای روزهای تنهایی.
وقت رفتن از شاعر تحفهای میخواهیم. میخندد و سر به زیر میاندازد. سکوت میکند. دستهایش آرام میشود. حرفی نمیزند و حرفی نمیزنیم. شاعر تحفهای ندارد جز شعر. شعری به گرمی لیوان چای خانهاش و به شیرینی حبه قندهای قندان فلزی کوچک روی میز شیشهایش. همان که درست کنار دفتر شعرش است؛
سکوت کرد، چه خوب است رفتنـی باشم
سفر به خیر اگـر راه توشــهای داری...
منبع : مهر