لبخند معلولان واقعیتر از لبخندهای رنگین دنیای مجازی
22 فروردین 1395
سمانه سادات فقیه سبزواری؛ در روزگاری که دنیای دیجیتال و الکترونیک همه را سر برگریبان کرده و هرکسی به دنبال خواستهای در دنیای مجازی میرود، دنیایی به رنگ بیخیالی در پس ساختمانهای سنگی و بتنی عالم حقیقی وجود دارد.
برای رفتن به این دنیا لازم نیست کفش آهنین بپوشی، اینجا دنیای رزم نیست که نیازی به پوشیدن زره باشد، همین که لبخندی به لب داشته باشی کافی است تا بتوانی در این دنیا حضور پیدا کنی و لحظهای از عالم مجازی غافل شوی و در حقیقت وجود مخلوقاتی که کمتر توان جسمی و ذهنی دارند، اندیشه کنی.
نیمکتهای رنگی زیر سایهبان حیاط یک ساختمان با دیوارهای آجری کودکانی را به آغوش کشیده است که از آسمان پرستاره خلقت ستاره فراوانی نچیدهاند، مریم که چهار سال بیشتر ندارد به خطوط بازی لِی لِی که زیر آفتاب درخشان بهاری روی سنگفرش حیاط نقش بسته، خیره شده و هر از گاهی نگاهی معنا دار به علی و عباس دارد که کمی آن سوتر برای خوردن شکلات با یکدیگر دست به گریبان هستند.
نگاه کنجکاوت دعوای این دو طفل معصوم را دنبال میکند، تامل را جایز نمیدانی و میخواهی برای آشتی قدم به میان بگذاری، تصور اینکه ناخنی بر صورت هم بخراشند دلت را میرنجاند، در این هنگام صدایی مهربان که از سایه پشت سرت به گوش میرسد، رشته افکارت را پاره میکند و تو را به خود میآورد.
مرضیه محمدی مربی مرکز توانبخشی است که کودکان دارای معلولیت ذهنی زیر 15 سال در آنجا نگهداری میشوند، صدای ملایمی دارد و چهرهای مهربانتر، که روزگارش را برای مراقبت از چنین کودکانی میگذارند.
مربی برای میانجیگری پا به میان گذاشته، پس از نوازش هر دو طفل شکلاتی را از جیب مانتوی سرمهای رنگش بیرون میآورد و به آنان هدیه میدهد و دعوا ختم به خیر میشود.
یکبار دیگر نگاهت در خلوت مریم گره میخورد، موهایی صاف به رنگ عسلی که مرتب شانه شده و با کمی حرکت اینسو و آنسو میرود و حالا در تلالو خورشید، درخشش خاصی پیدا کرده است.
عروسکی در آغوش دارد که برخلاف دیگر کودکان هم سن، آن را به سینه نچسبانده و با یک لنگه پا و با خشم میان زمین و هوا آویزان کرده است.
مربی، حالتهای مریم را مورد توجه قرار میدهد و میگوید: لحظهای آرام و لحظهای خشمگین است و در جمع کودکان همسن، آرام ندارد و ممکن است کمی درنگ و غفلت موجب آسیب وی به خود شود.
زخمهای کم عمق روی دستانش نشان از همان خشمی است که مربی از آن یاد میکند. کمی نزدیکتر که میشوی به گوشهای میرود تا در سه کنج دیوار آجری پناه بگیرد، همانطور که مربی میگفت این کودک با کسی سر انس ندارد.
این مرکز نه در خارج شهر بلکه در منطقه نیروگاه، شلوغترین نقطه شهر قرار دارد که حدود 60 کودک از 8 صبح تا ساعتی پس از ظهر برای بالا بردن توانمندی و مهارتهای اجتماعی پشت نیمکت مینشینند و از مِهر مربیان کار آموزی میکنند.
گویا در این مکان نیز همانند مدارس عادی، ساعتی برای زنگ تفریح وجود دارد و این کودکان برای گذران اوقات فراغتشان به حیاط آمدهاند ولی مربیان باید مانند ناظمهای مدارس مراقب رفتار آنان باشند.
دخترک پنج سالهای که مانند پسربچهها موهای سرش با شماره 12 ماشین شده است، توجهت را جلب میکند. شادان و پرانرژی، صدای قهقهه خندهاش تمام سالن را پر کرده است، سالنی که اطرافش کلاسهای آموزشی است و تو را به حیاط هدایت میکند.
نامش نازنین است و چشمان سیاه و درخشانی دارد. هیجان خود را نمیتواند کنترل کند و با ذوق توام با فریاد میگوید: «دوست دارم ... دوست دارم، تو هم من رو دوست داری...؟» میخواهی سر صحبت را با او باز کنی که به پیشنهاد مربی برای دست دادن، دستش را به سمت تو میآورد.
زمانی که نامش را می پرسی... با فریادی ناشی از هیجان میخواهد آواز بخواند ولی این صرفا یک پیشنهاد است و هیچگاه تحقق نمییابد. دستانش را بالا میگیرد و با هیجان میشمارد، یک...دو...سه...چهار...پنج.
مصطفی در کنار پلهها ایستاده و نگاهش را از تو پنهان میکند، جثه کوچکی دارد و گمان میرود که سن وی بیشتر از چهار سال نباشد ولی مربی از سن 10 ساله مصطفی سخن میگوید که برایت جای شگفتی دارد.
نرگس احمدی دیگر مربی این مرکز است که این کودکان معلول را مانند دختران و پسران خود دوست دارد و مادرانه به آنان محبت میکند و نگاه نافذ مادرانه در صورتش نمایان است.
« همه این کودکان، فرزندان من هستند و به آنان انس گرفتم تا جایی که اگر یک روز آنان را نبینم دلتنگ میشوم و بغض گلویم را میفشارد».
از دور نظارهگر حرکات این کودکان است و میگوید: باید مراقب بود که آسیبی به یکدیگر نرسانند و از طرفی به این صورت مستقل میشوند و کم کم یاد میگیرند، چگونه با مشکلاتشان کنار بیایند.
نرگس خودش هم مادر است و دو فرزند دارد و عمری به بلندای حدود 15 سال را با کودکان کمتوان ذهنی سپری کرده ولی از بودن با این کودکان خسته نشده و با سختیهایی که در این کار هست، علاقه دارد با فرزند خواندههایش بماند.
علاقه نرگس به این کودکان، مصداق ضربالمثل «دل به دل راه دارد» است و در لایههای خاطراتش را که جستو جو میکند، به یاد میآورد که چند سال پیش محسن یکی از بچههای این مرکز در زمان مرخصی چند روزهاش تا چه اندازه بیتابی کرد و پس از بازگشتش دست به دامانش شده بود و از وی جدا نمیشد.
اشک چشمان نرگس را در بر میگیرد و بغض گلویش را فشار میدهد. «محسن؛ مریض بود و همیشه استرس داشت و یک شب که بیتاب بود خانوادهاش وی را در بیمارستان بستری کردند و تاب نیاورد و دنیای خاکی را رها کرد و رفت».
با نرگس برای دیدن این موسسه که برای نگهداری نیم روزی و آموزشهای مهارتی معلولان گام بر میدارد، همراه میشوی تا از نزدیک فضایی را که این کودکان در آن بخشی از عمر خود را میگذرانند ببینی. سه طبقه است و در هر طبقه چند کلاس وجود دارد که مربیانی به مهربانی مادران دلسوز به این کودکان آموزش میدهند.
کلاسهای موسسه آموزشی استاد شهریار، مهارت اجتماعی، مهارتهای شناختی، گفتاردرمانی و کار درمانی و... را به این کودکان آموزش میدهند.
در محوطه کلاسها وسایل گوناگونی وجود دارد که مربیان با آن وسایل به آموزش این کودکان اهتمام دارند و چه زیبا در ذهن معلول این کودکان مهارتهای اجتماعی حک میشود ولی در برخی اوقات کسانی که مدعی عقل هستند از درک رفتاری و مهارت اجتماعی فقیر هستند.
لیلا جهان دیده مدیر مرکز فنی این مجموعه را برعهده دارد و با اشاره به برآورد هزینههای این مجتمع میگوید: بخشی از هزینههای مرکز استاد شهریار با یارانه دولتی و بخش دیگری از آن با هزینههایی که خانوادهها پرداخت میکنند، اداره میشود. وی در ادامه از بیبضاعتی بیشتر خانوادههایی که فرزندشان در این موسسه آموزش میبینند، سخن به میان میآورد و یکی از دلایل روبهرو بودن این مرکز با مشکلات مالی را همین مسئله عنوان میکند.
بنا به گفته جهان دیده و مربیان یکی از بزرگترین اهداف تاسیس این مرکز، آماده کردن بچههای کم توان ذهنی برای ورود به مدارس استثنایی است. گاهی اوقات کودکانی که به مدرسه استثنایی میروند، توانایی ادامه دادن ندارند و برای تقویت مهارتهای تحصیلی به این مرکز میآیند.
با اینکه مدت زمان تاسیس این مرکز به دو دهه هم نمیرسد ولی 40 کودک برای رفتن به مدرسه استثنایی آماده شدند و این نتیجه زحمات مربیان دلسوز است که از جان و دل در آموزش به آنان مایه میگذارند.
کسانی هم که تا 15 سالگی نتوانند خود را برای رفتن به مدرسه آماده کنند به مرکز توانبخشی یاسین میروند و تو برای ملاقات با معلولانی که در این مرکز نگهداری میشوند، رهسپار میشوی.
دوباره گمان میکنی که شاید مرکز یاسین در مکانی خارج از شهر باشد ولی اندیشهات غلط بود و این مرکز را باید در منطقه نیروگاه جست و جو کنی. راهش خیلی هم دور نیست، کافی است که به کوچه شماره یک خیابان توحید سری بزنی تا با حرفهآموزان معلول ذهنی در مرکز یاسین آشنا شوی.
موکت بافی از جمله مهارتهایی است که پسران معلول بالای 15 سال در این مرکز آموزش میبینند و این هنر زیبا را مریم مهدوی آموزش میدهد.
نگاهت در کوچههای عشق و علاقه و خستگی ناپذیری مریم در آموزش به معلولان گم میشود و هر از گاهی میخواهی خودت را جای او بگذاری ولی سختی کار مانع از ادامه این فکر میشود.
مهارت خواندن و نوشتن دیگری مهارتی است که به معلولان آموزش داده میشود و محدثه احمدی به این کار اهتمام دارد. سعی میکند تفریق 2-5 و جمع 3+2 را به آنان یاد بدهد چرا که این معلولان از درک مفهوم 1+5 غافل هستند و شاید نتوانند باوجود تمام تعالیم مربیان به درک صحیح برسند.
ذهن کنجکاوت به دنبال مشق نوشتههای آنان میرود، برخی میتوانند بخوانند و بنویسند و برخی دیگر به کشیدن خطوطی مبهم اهتمام دارند.
احمدی هم حدود یک دهه از عمرش را در کنار معلولان کم توان ذهنی سپری کرده است و در نگاه نخست متوجه میشوی که نه تنها از این کار خسته نمیشود بلکه در انجام آن بسیار مصمم و جدی است ولی با این همه مشقت حقوق آنچنانی ندارد و تنها عشق و علاقه او را به این مرکز میکشاند.
هنوز ذهن کنجکاوت درگیر یادگیری خواندن و نوشتن معلولان است که از همان نزدیکی صدایی آشنا به گوشت میرسد، صدا را دنبال میکنی و به کارگاهی میرسی که پسران کم توان ذهنی پشت دارقالی نشستهاند و مربی به آنان آموزش میدهد.
همه لباس یک شکل به تن دارند ولی همه از گروه سنی خاصی برخوردار نیستند و زمانی که متوجه حضور غریبهای در کارگاه میشوند دست از کار میکشند و به سمت تو خیره میشوند و هر از گاهی لبخند میزنند. هر یک از آنان دار قالی مختص به خود دارد و با راهنمایی مربی میبافد.
محمد جوان معلولی است که دیدن یک غریبه به وی انرژی میدهد تا خودی نشان دهد و محکم با شانهای که در دست دارد در میان تارهایی که پودهای رنگین قالی نقش و نما گرفته میکوبد.
مربی برایشان نقشه خوانی میکند و آنها رنگ رنگ پودها را در دل تارها میبرند، دوتا سفید، یکی پستهای، یکی نارنجی، سه تا خامهای ...
زهرا حسینی با صبر و حوصله به آنان آموزش میدهد و میگوید با وجود اینکه از توان ذهنی بالایی برخوردار نیستند ولی گاهی چنان روی فرشها نقش میآفرینند که چشم هر بینندهای در آن خیره میماند.
تار و پود فرشها در هم گره میخورد و روزگار حسن، مهدی و علی در این کارگاه میگذرد، زمانی که میخواهی بروی، دوباره دست از کار میکشند و خیره نگاهت میکنند و برخی نیز لبخند زده و دست تکان میدهند.
با اینکه از آسمان پرستاره خلقت بهره چندانی نبردهاند ولی دلشان محبت را درک میکند و مفهوم دوستی را میفهمند، شاید برخی بر این باور باشند که لبخند امروز این معلولان ناشی از بی غمی است ولی زمانی که در آسمان پرستاره که هر کسی سبدی پُر از آن چیده است، تو تک ستارهای نداشته باشی غم تنهایی رهایت نمیکند.
دنیای معلولان شاید تنها دنیای واقعی باشد که به دور از فضاهای مجازی لبخندی بیکلک داشته باشند و برای مقاصدی خاص تهمت و دروغ نداشته باشند.
دنیای بیکلک معلولان همین نزدیکی است فقط دلت را صیقل بده و با لبخند ذرهای از الطاف الهی را که همان مهربانی است به آنان برسان...
منبع : فارس