قطار قصههای رعد تاک از ایستگاه دوم عبور کرد
31 خرداد 1398
دومین رویداد رعد تاک در حالی در سالن همایشهای خیریه رعد برگزار شد که حاضران در این سالن از شنیدن قصههای مسعود حاتمی، غنچه استوارنیا و حسن میرزاحسینی بسیار تحت تأثیر قرار گرفتند و با تشویقهای پی در پی سخنرانان را تحسین کردند.
به گزارش روابط عمومی مجتمع رعد؛ مسعود حاتمی مدیرکارآفرین شرکت صنایع توانبخشی همگام که در اثر یک حادثه تصادف رانندگی در روز پنجم تیرماه 1361 در جاده فیروز کوه از ناحیه مهرههای کمرش آسیبدیده بود، گفت: در آن سال که به استخدام یک شرکت آلمانی برای ساخت نیروگاه نکا درآمده بودم، جهت حضور در محل کارم با یک سواری پیکان از تهران به سمت ساری سفر میکردیم و چند مسافر دیگر نیز با من همسفر بودند. حدودساعت 9 صبح در داخل ماشین سرگرم تماشای مناظر بیرون بودم که چیزی خیلی توجه مرا جلب کرد و آن عدم واکنش مناسب راننده به پیچ جاده بود، وقتی به هوش آمدم با درد شدیدی در ناحیه کمرم احساس میکردم.
حاتمی در ادامه گفت: پس از چند رزو که در بیمارستان ساری بستری بودم، مرا به بیمارستان مهر تهران منتقل کردند و دکتر معالج بعد از معاینه به من گفت: چیز مهمی نیست 2 تا از مهرههای کمرت شکسته که فردا صبح عملت میکنیم و به زودی خوب میشوی. اما تعدادی از همکاران پیشنهاد کردند برای پیگیری معالجات به آلمان سفر کنم، تا اجازه خروجم از کشور توسط دستگاههای مسؤول صادر شود، 2 ماه طول کشید، آن زمان مجوز خروج از کشور بیماران را نخست وزیری صادر میکرد.
وی افزود: در شهر هایدلبرگ آلمان پزشک معالج نظر دیگری داد، او گفت: آسیبدیدگی من بسیار جدی و مهم است و باید حدود 2 ماه روی یک تخت دوار به صورت ساندویچ شده، بستری باشم و تمام کارهایم از خورد و خوراک گرفته تا استحمام و دیگر موارد را باید روی این تخت انجام دهم سپس یک دوره چند ماهه فیزیوتراپی داشته باشم و در انتها تا پایان عمر از ویلچر استفاده کنم. این خبر برای من ضربه مهلکی بود به نحوی که به خودم گفتم مرگ برایم بهتر از این زندگی است. من با آن جنب و جوش چطوری 2 ماه روی یک تخت طاقت بیاورم؟ این 2 ماه را به توصیه دوستانم سعی کردم با یادگیری زبان آلمانی خودم را سرگرم کنم. پس از گذشت این مدت روزی 8 ساعت در کلینیک، ورزش و فیزیوتراپی داشتم و یک سال بعد از آن، تمام کارهایم را از روی ویلچر انجام میدادم ولی بعد از مدتی با کمک عصاهای بلندی که داشتم، کم کم شروع به راه رفتن کردم. وقتی به دکتر معالجم گفتم، یادت هست میگفتی باید تا آخر عمر از ویلچر استفاده کنم و حالا من با عصا راه میروم. نظرت چیست؟ دکتر گفت: اطلاعات ما از مغز و سلسله اعصاب محدود است و نمیتوانم برای این وضعیت توضیح پزشکی بدهم، احتمالاً آن خواست و میل شدید تو، بدنت را وادار کرده مسیر دیگری برای ارسال پیامهای مغز و به پاها و برگشت آن از پا به مغز، جایگزین کند.
حاتمی با اشاره به 9 سال زندگی در آلمان، گفت: همسرم یک شغلی در شهرداری پیدا کرده بود اما درآمد او برای هزینههای خانواده 4 نفره ما کافی نبود، فروش اموال داخل کشور هم دیگر پاسخگوی هزینههای ما نبود. بنا بر این تصمیم گرفتم به ایران بازگردم و فعالیتم را در کشورم دنبال کنم، اما این تصمیم از طرف همسرم حمایت نشد و من مجبور شدم تنها به ایران بگردم. با 500 مارکی که سال 1370 حدود40 هزار تومان ارزش داشت به ایران آمدم و از میدان امام حسین(ع) یک تخت و کمد خریدم و در اتاق کوچکی که یکی از دوستانم قدیمی داخل شرکتش به من داد، زندگی جدیدی را آغازکردم و از طریق همان دوست با جوانی که برای شروع فعالیت بازرگانی به کمک نیاز داشت، آشنا شدم و با تسلطی که به زبان آلمانی و انگلیسی داشتم، نمایندگی ماشین آلات صنعتی یخچال، فریزر و کولر خودرو را از کشورهای آلمان، ایتالیا و دانمارک گرفتیم. همزمان نامهای از آلمان به دستم رسید که همسرم درخواست طلاق داده بود، طلاق انجام شد، اما ضربه به قدری کاری بود که بعد از 10 سال راه رفتن، این بار برای همیشه ویلچر نشین شدم. بعد از این اتفاق من مسؤول روابط خارجی شرکت شدم و شریکم مسؤول امور فنی، نصب و راهاندازی دستگاهها شد. آن زمان برای اینکه در فضای صنعتی کشور جایی باز کنیم، روزی 14، 15 ساعت در 7 روز هفته کار کردیم. من به این نتیجه رسیدم اگر عشق به کارم داشته باشم به کارم باور داشته باشم و کار را خوب و درست انجام دهم، مطمئناً مشتری رضایت خواهد داشت. نباید مأیوس شد. امروز در یک کارخانه خودرو سازی 70 درصد ماشین آلات انتهای خطش از شرکت ما است و در کارخانه دیگری 100 درصد ماشین آلات انتهای خطش را شرکت ما تأمین کرده است.
در پایان این قسمت مسعود حاتمی گفت: قبل از تصادف وقتی در فیلمهای سینمایی مییدم یک نفر معلول روی ویلچر نشسته و یک نفرهم او را حرکتش میدهد، همیشه فکر میکردم این حلقههای دور چرخ ویلچر برای چیست؟ جالب اینکه در بیمارستان آلمان به من یاد دادند این حلقهها که «هند رینگ» گفته میشود برای این است که شما خودت باید حرکت کنی و من یاد گرفتم. حرکت کردم و شد.
قصه دوم را غنچه استوارنیا کارشناس دیجیتال مارکتینگ و مدیر کافه واته روایت کرد، او داستانش را از روز پانزده آذر 1383 شروع کرد. روزی که در سن 21 سالگی با یک جهان آرزو و شوق بازیگر شدن و عکسش را بالا سر در سینماها تصور میکرد، ناگهان با یک حادثه رانندگی تمام رویاهایش به هم ریخت.
استوارنیا داستانش را اینطوری شروع کرد، برایتان پیش آمده که یک اتفاق زندگی شما را به قبل و بعد از خودش تقسیم کند؟ این اتفاق برای من افتاد. ساعت 12 روز یکشنبه 15/9/1383؛ غنچه تصادف خیلی شدیدی کرد و به خاطر شکستگی مهرههایش، قطع نخاع شد و چندتا از دندههاش بر اثر شکستگی به ریهاش آسیب جدی وارد کرد، پزشک داخل آمبولانس نهایت تلاشش را میکرد تا بیمار بیدار باشد و جریان تنفس قطع نشود. تنها چیزی که از آن روز یادم هست، این بود که پزشک به صورتم سیلی میزد و با فریاد میگفت: نخواب غنچه، بیدار شو غنچه، تو نباید بخوابی، بیدار شو غنچه!!!
غنچه گفت: من بیدار شدم و این همان لحظه طلایی بود که از مرگ نجات پیدا کردم. اما مطمئن بودم راه سختی پیش رویم هست، اما من اینجا نیامدم از سختیهایم برای شما بگویم، من این هستم تا از خوشیها و موفقیتهایم برای شما بگویم. تا مدتها پس از تصادف به این فکر میکردم چرا باید یک اتفاق که من هیچ دخالتی در آن نداشتم، باید اینقدر زندگی مرا دگرگون کند، راننده ماشینی که من مسافرش بودم، مقصر بود و من از او بغض و ناراحتی داشتم. مدتها زمان برد تا من با این مسأله کنار بیایم. به جای اینکه از او انتقام بگیرم، واقعاً بخشیدمش و خوشحالی آن لحظه برایم ماندگار شد، واقعاً لحظه خوشایندی بود. میخواهم از خوشحالی دریافت اولین حقوقم برایتان صحبت کنم، تقریباً 4، 5 سال بعد از تصادفم، تصمیم گرفتم، مستقل زندگی کنم. از قزوین به تهران آمدم و یک خانه اجاره کردم. خانه که چی عرض کنم. یه اتاق، گوشهی یه حیاط بود و تمام حقوقی که میگرفتم یک جا میرفت برای اجاره خانهام، بعد فکر کردم من دیگر چه کاری میتوانم، انجام دهم. شروع کردم با یک سری مفتول برنجی و مسی و مهرههای سنگی، زیورآلات میساختم و در شرکت به همکارانم میفروختم و این کار برایم یک کمک درآمد شد و مواقعی که به درآمد بیشتر نیاز داشتم، پازلهای 1000 تکه یا 2000 تکه را میچیدم و آن تابلوها را میفروختم. من عقیده دارم: این تواناییهای ما نیست که حقیقت ما را آشکار میکند، بلکه این انتخابهای ما است که باطن ما را تعریف میکند.
وی در ادامه قصهاش به سفر کیش اشاره کرد و گفت: چون شنیده بودم در کیش رونق اقتصادی و پول زیاد است، رفتم کیش. حس مهاجران به آمریکا را داشتم که با یک الک در کنار رودخانهها دنبال طلا میگشتند. کاری که میخواستم انجام بدهم، جور نشد و من آنجا انتخاب کردم که دستفروشی کنم، بساط زیورآلات را زدم زیر بغلم و رفتم، روی اسکله و شروع کردم به فروختن، سفارش گرفتن و ساختن زیورآلاتی که آدمهای مختلف سفارش میدادند و البته با رفتارهای نه چندان محترمانه مأموران گشت اسکله هم مواجه میشدم. چون جزیره اصلاً دستفروش نداشت و این کار آنجا ممنوع بود، اما آنقدر پافشاری کردم تا توانستم یک کانتر در یکی از پاساژهای جزیره بگیرم و من عملاً شدم اولین زن سیگارفروش جزیره که سیگار، پیپ و قلیون میفروخت. از این وضعیت خوشحال بودم، چون کاری بود که مال خودم بود. شاید سر و کار داشتن با توتون، سیگار و فندک، حرفهی مورد علاقه من نبود، اما من یک چیزی را خوب فهمیده بودم برای موفق شدن در هرکاری باید به آن کار عشق داشته باشی و با وسواس کارت را انجام بدهی و همین رمز هم باعث شد خیلی زود من شعبه دوم را بزنم. پخشکننده اصلی سیگار و محصولات دخانی در جزیره یه آقای چاق و سن و سالدار و خیلی با جذبه بود که از جنم کاری من خوشش آمده بود و یک سری توتون و سیگاری را که به هرکسی نمیداد برای من کنار میگذاشت و این نقطه قوت باعث شد، شعبه دوم خیلی زود گل کند. از لحاظ کاری در اوج بودم، دقیقاً همین موقع بود که زندگی دوباره برای من شاخ و شانه کشید و زد روی شانهام و گفت: آهای خانم فکر نکن همه چی خوبه و رو بهراهه!
وی در ادامه گفت: متاسفانه من به خاطر برخی مشکلات شخصی مجبور شدم برگردم تهران و دوباره از صفر شروع کنم ولی این بار خیلی سختتر از قبل بود. آن زمان دائم به خود دلداری میدادم، غنچه تو روزهای سختتر از این هم داشتی، تو بارها جراحی شدی، تو بارها زخم بستر گرفتی، تو آرزو داشتی بتوانی بنشینی، همین نشستن ساده!؛ حالا که از آرزوهایم گفتم، بگذارید از بزرگترین آرزوی زندگیم با شما صحبت کنم. من از کودکی آرزو داشتم بازیگر شوم، بزرگتر که شدم شروع کردم به تئاتر، کار کردن و یک فیلم کوتاه نیز کار کردم و برای بازی در تئاتری جایزه هم گرفتم. بعد از این جایزه من تصویر خودم را کنار فیلمهای پرفروش میدیدم و این نهایت رویای من بود. تصادف که کردم اولین چیزی که محو و نابود شد، همین تصویر بود و مثل خیلی از آرزوهای دیگر در گوشهای از قلبم برای خودش جا خوش کرد، اما حدود 2 سال پیش یک روز صبح من از خواب که بیدار شدم، دیدم در اینستاگرامم یک پیام عجیب دارم. از نتفلیکس برای بازی در قسمتی از سریال "او ای" از من دعوت شده بود. نمیدانم، میتوانید حال مرا در آن لحظه تصور کنید یا نه، چند بار با من مکاتبه کردند، یک بخشی از سناریو را برایم فرستادند، از من تست گرفتند و خوب درست است، خاطر ضعف گفتارم به زبان انگلیسی من هیچ وقت برای آن نقش انتخاب نشدم، اما آن پیشنهادی که آخر آرزوی همه بازیگرها است به من داده شد. من فکر میکنم در مسیر که باشیم، دیگران ما را میبینند. من بعد از این ماجرا فاصلهام را با سینما کم کردم و در پشت صحنه یک کارهای کوچکی انجام دادهام.
استوارنیا تحول دیگر زندگیش را به سال 2015 و آشنایی با فضای مجازی و شبکههای اجتماعی مرتبط میداند و میگوید: شبکه اینستاگرام باعث شد، من خیلی جرأت بیشتری پیدا کنم، آدمهای زیادی به من پیام میدادند که ما باورمان نمیشود، آدمی که روی ویلچر نشسته اینقدر شاد است، میگردد، میچرخد، مهمانی میرود، در رابطه عاطفه است. اینها علاوه بر اینک مرا خوشحال میکرد برای من یک مفهوم داشت که من راه را درست آمده بودم و باید به این راه ادامه میدادم. این تأثیر گذاشتنها و تأثیر گرفتنها چیزی است که همه ما احتیاج داریم و باید حتماً انجامش بدهیم.
یک بار من در جمعی گفتم، من از خودم راضی هستم و البته این تفاوت داره با آدم ازخودراضی. آدمهایی که در آن جمع بودند، خیلی تعجب کردند. لابد فکر میکردند، آخرین کسی که میتواند از زندگیش راضی باشد، من هستم. اما خودشان در زندگیهای کم فراز و نشیبتری این احساس را نداشتند. من به آنها گفتم، بله درسته من خیلی سختی کشیدم. در زندگیام من برای معمولیترین نیازهایم با سختی مواجه بودم. قبل از تصادم رشته بهداشت حرفهای میخواندم، تصادف که کردم، نتوانستم آن درسم را ادامه بدهم و "مدیریت جهانگردی" خواندم، برای همین دانشگاه رفتن ساده، من خیلی از اوقات کلاسهایم را از دست میدادم، چون دانشگاهها مناسبسازی نبود و وسایل حمل و نقل عمومی عملاً برای کسی که از ویلچر استفاده میکند، کاربردی نیست. اما با این سختیها من درسم را خواندم. من برای کار پیدا کردن سختی که نه دربهدری کشیدم. هر جا مراجعه میکردم، طرف پیش خودش میگفت این نه تنها نمیتواند کاری انجام بدهد، بلکه من باید بقیه پرسنلم را هم در اختیارش قرار دهم تا به او سرویس بدهند، متاسفانه تصور جامعه ما از "فرد معلول" یک "فرد ناتوان" است. اما من کار پیدا کردم و در کارم هم ارتقا یافتم. به آنها توضیح دادم، من حتی از نگاه آدمها در خیابان به خودم رنج میکشم، من حتی برای این نشستن مداومم که حالت غیر انتخابی من است و خودش مرا در معرض زخم بستر قرار میدهد، سختی میکشم. اما با همهی این سختیها من از زندگیم راضی هستم. میدانید چرا؟ به خاطر اینکه من فکر میکنم، معنای واقعی زندگی را درک کردم، من فهمیدم باید خوشحال باشم، وقتی میتوانم کار بکنم. از اینکه نصف غذاهایی را که میپزم، نمیبینم، چون قدم نسبت به اجاق گاز کوتاه است. اما با این حال غذاهای خوشمزهای درست میکنم و دوستانم وقتی میخواهند به دیدنم بیایند، معمولاً لیست غذاهای مورد علاقهشان را سفارش میدهند و میگویند، میشود فلان غذا را درست کنی؟ از اینکه میتوانم مدیریت بحران داشته باشم و وقتی در شرایطیگیر کردم در آن شرایط غرق نمیشوم. از اینکه میتوانم قدر آدمهای اطرافم را بیشتر بدانم و آگاه باشم که فرصت کم است. از اینکه فهمیدم، اخلاق یک چیز اکتسابی است و باید مثل یک مهارت به دستش بیاورم. من لذت بردن را یاد گرفتم، از فیلم دیدن، از کتاب خواندن، از پارک رفتن، از گشتن، از آشپزی کردن، از قدم زدن لذت ببرم!! بله واقعاً درست شنیدید از قدم زدن، آن وقتهایی که با دوستانم بدون ماشین بیرون میرویم به آنها میگویم، بریم یک قدمی بزنیم. بالاخره دارم قدم زنندگان را مشایعت میکنم.
من فکر میکنم اگر تصادف نکرده بودم، همه این کارها را میکردم، ممکن بود چندتا بچه داشتم و نهایت تلاشم این بود که مادر خیلی خوبی باشم که البته، هیچ ایرادی در این فرضیه نیست. اما اندازه الان نفهمیده بودم که چقدر فرصت کوتاه است، مثل بقیه آدمها سوار یک موج میشدم و میرفتم و ممکن بود اصلاً زیباییهای اطرافم را نبینم. به خودتان دقت کنید و ببینید تا حالاچندبار پیش آمده که زندگی را با تمام وجودتان بلعیده باشید؟ این دقیقاً همان چیزی است که من به خودم میگویم.
وی در بخش پایانی داستانش گفت: با همه اینها من فکر میکنم آن کسی که باید اینجا میبود، من نبودم. شایسته بود، کسی اینجا باشد که در 37 سالگی همسرش را از دست داده و با 3 فرزند کودک و نوجوانش مستاجری کشید، سخت کار کرد و در یک شهر غریب، بچههایش را خیلی خوب بار آورده است، همان کسی که به من نقش "مبارز بودن" را یاد داده است، دارم از مادرم صحبت میکنم- تشویق حضار فضا را پر میکند- من واقعاً قوی بودن را از مادرم یادگرفتم و فرصت کوچکی بود تا برایش یک کاری بکنم. با همه این حرفها من از فعالیتم در شبکههای مجازی و ارتباط با آدمهای مختلف یک چیز را خوب یاد گرفتم که هیچ رشدی در خلاء وجود ندارد و ما از اشکها، لبخندهای همدیگر، از گریهها و شادیهای یکدیگر و تلاشهای همدیگر است که میتوانیم از هم انرژی بگیریم، تکامل پیدا کرده و رشد کنیم.
"خورخه لوئیس بورخس" داستان مردی را میگوید که مقابل دیوار بزرگی قرار میگیرد و تصمیم میگیرد هرچیزی که در زندگیاش اتفاق افتاده را روی دیوار نقاشی کند، از دوچرخه زمان کودکی، ساعتی که از پدرش هدیه گرفته، از اولین میز کارش، اولین ماشینش، همه را میکشد و وقتی که تمام میشود، عقب و عقبتر میرود تا ببیند، چی کشیده است و در نهایت میبیند، تصویری که کشیده چیزی نیست جز تصویر چهره خودش. فکر میکردم من اگر جای آن مرد بودم، چه میکشید؟ و چه میدیدم؟ من خودم را میبینم که انبر به دستم بود و با سختی مفتول را دور سنگ میپیچم، من فیلیپنیهایی را میدیدم که در جزیره کیش از من خرید میکردند، من مادرم را میبینم که روزها و شب کنارم تخت من نشسته بود و از من مراقبت میکرد، من دوستانم را میبینم که در یک مهمانی دورم شادی و پایکوبی میکنند، من برق نگاهم را هنگام دریافت آن ایمیل از شبکه نتفلیکس میبینم، من تعجب مسؤول پارکینگ را موقع پارک دوبل بینظیرم، پیاده شدنم و نشستن روی ویلچرم را میبینم. من تحسین مدیرم را هنگام جا نزدن و پشتکارم در انجام وظایفم میبینم و من شما را میبینم که اینجا نشستهاید و به داستانم گوش کردید.
حسن میرزاحسینی آخرین کسی بود که در رعدتاک2 داستان زندگیاش را برای حاضران تعریف کرد، یک ورزشکار تمام عیار، کسی که زمینهای فوتبال را به ستوه آورده بود، کسی که آرزویش کسب مقام قهرمانی بود و ...
میرزا حسینی گفت: نقل و قولی است که میگوید: قصه، آدمها را به هم متصل میکند و در دنیا هیچ چیزی قویتر از قصه، وجود ندارد. این جملهای است که زندگی مرا عوض کرد و 12، 13 ساله که مسیر زندگی من عوض شدهاست، من عضو تیم ملی سنگنوردی و اسکی معلولین و جانبازان و جزء اولین پارااسلک لانیرهای جهان هستم. متولد دهه 60 هستم و خصوصیات پسرهای دهه شصتی را دارم، یک کم بازی گوش هستم، عاشق تفریح و ورزش کردنم. زندگی بچگی من مثل همان بچههای دیگر در کوچهِ خاکی، گُل کوچیک، والیبال با توپ پلاستیکی و به صورت عادی پیش میرفت تا اینکه در 18، 19 ساالگی وقتی در اوج عشق به فوتبال بودم در زمین خاکی فوتبال یک آسیب دیدم. فکر کردم، مثل تمام آسیبدیدگیهای قبلی میروم پیش دکتر و با یک قرص و آمپول، خوب میشوم یا نهایتش با آتل مسأله حل میشود. دکتر که رفتم، متوجه شدم، قضیه با آن چیزی که فکر میکردم، فرق دارد. اما هیچ وقت انتظار این را نداشتم که دکتر به من بگوید تو سرطان داری! برایم شوک بزرگی بود. کلاً دنیای من دگرگون شد، پسری که اکثر وقتش در مدرسه و محله در ورزشگاه میگذشت، یک دفعه از آن فضا کنده شد و افتاد در اتاق ایزوله شیمی درمانی. پسری که کلی دوست ورزشکار داشت، داخل یک اتاقِ 3در3 کوچک، تنها روزی 3بار پرستارش را میدید. این دوران خیلی برای من که کاپیتان تیم و لیدر دوستانم بودم، دردآور بود.
وی در مورد این دوران گفت: وقتی در مورد وضعبتم با سایر بیماران صحبت میکردم، بسیار ناامید بودند و در این مدت من با خیلی از کسانی که هم اتاق شدم، متاسفانه اکثریت مردند و این ضربات پشت سرهم به من وارد میشد و از لحاظ روحیه من را وارد یک بحران کرده بود. تنها چیزی که میدانستم این بود که من میخواهم زنده بمانم و این به خاطر روحیه جنگندگیِ بود که در ورزش یادگرفته بودم.
در نهایت بعد از یکی دو سال شیمی درمانی، دکترها به این نتیجه رسیدند که من میتوانم یک آدم زنده باشم با یک پا، یا 2پا داشته اما زندگی نکنم و من ترجیح دادم یک آدم زنده باشم با یک پا. دکترها این تصمیم گرفتند، من برای اینکه به زندگیام ادامه دهم، قبول کردم، آن پایم را قطع کنند. پایم قطع شد و من از شرایطی که قبلاً داشتم، جدا شدم. من یک ورزشکار بودم، از دوران بچگی، نوجوانی و جوانی همیشه اسم مرا در باشگاه صدا میزدند و مرا تشویق میکردند، من در دوران نوجوانی قهرمان ژیمناستیک بودم، وقتی روی سکوی قهرمانی میایستادم، ژست خاصی داشتم و از بچگی عاشق قهرمانی بودم و حالا با این بیماری کاملاً به یک دنیای دیگری پرتاب شدم.
حسن میرزاحسینی که در بین دوستانش به عمو حسن معروف است در مورد زندگی بعد از عمل جراحیش که چه وضعی داشت، گفت: بعد از اینکه پایم قطع شد به خودم گفتم، حالا میروم، درس میخوانم به درسم ادامه میدهم و دانشگاه میروم. در رشته حسابداری به تحصیل ادامه دادم و چند تا کار پیدا کردم و زندگی عادیی را شروع کردم، اما همیشه احساس میکردم، یک چیزی در زندگیم جایش خالی است، یک گمشدهای دارم که باعث میشود، آنقدر که لازم است، شاد نباشم و ذهن مرا درگیر خودش کرده بود. تا اینکه به صورت اتفاقی یک کتاب به دستم رسید از پائولو کوئلیو به نام «خاطرات یک مغ»، کتاب خیلی جالبی است که در آن پائولو کوئلیو در نقش یک راهب یک سفری را آغاز میکند برای اینکه خودش را بهتر بشناسد و درک کند برای چی به این دنیا آمده؟ و قرار است چه کاری بکند؟ این کتاب خیلی ذهنم را به خودش مشغول کرد، من با مسافر و راهب داستان همسفر شدم و رفتم. ته قصه به این نتیجه رسید که آن راهب به دنیا آمده تا یک کاری را انجام بدهد. این کتاب خیلی مرا تحت تأثیر قرارداد و من میگفتم، خدایا من باید یک کاری بکنم اما نمیدانم آن کار چیه؟
بعد از خواندن آن کتاب به مجموعه آثار پائولو کوئلیو علاقهمند شدم و رفتم سراغ معروفترین کتابش «کیمیاگر». اگر کتاب «خاطرات یک مغ» مرا درگیر کرد، بعد از خواندن کتاب«کیمیاگر» کاملاً روحم به تسخیر قهرمان قصه درآمد، داستانش، داستان چوپانی است که خوابی میبیند و فکر میکند باید همه چیز را رها کند و دنبال رویایش برود و از کشور اسپانیا برای پیدا کردن گنج به کشور مصر سفر میکند و در نهایت و پایان داستان متوجه میشود که گنج اصلی در همان کشور اسپانیا است. متوجه میشود، او باید این مسیر را میآمد تا خودش را بشناسد. من با چوپان قصه پائولو کوئلیو رفتم مصر و برگشتم و با تمام اتفاقاتی که برای قهرمان داستان افتاده بود، همزاد پنداری کردم، جاهایی که او خوشحال میشد، من خوشحال میشدم و جاهایی که ناراحت بود، من ناراحت میشدم. این موضوع حتی در زندگی شخصی من نیز نفوذ کرده بود. من بعد از خواندن آن کتاب به این نتیجه رسیدم که من باید یک رویا داشته باشم.
اصلاً مگر میشود، آدم بدون رویا زندگی کند، من دیگر نمیخواهم این زندگی را داشته باشم، نه میخواهم حسابدار باشم، نه میخواهم صاحب رستوران باشم، نه میخواهم مشاغل جانبی خودم را داشته باشم. من هیچ چیزی از دنیا نمیخواهم، اینها چیزهایی نیست که مرا خوشحال کند، من دوست دارم یک رویا داشته باشم.
خیلی فکر کردم به اینکه «من یک رویا داشته باشم» یعنی چی؟ یعنی باید چه کار کنم؟ تا اینکه به این نتیجه رسیدم، رویا داشتن یعنی وقتی که تو به رویا فکر کنی، ضربان قلبت بالا میرود، گردش خون در رگهایت سریعتر میشود، حالت بهتر میشود. چه چیزی توی دنیا که این حس را برایم به وجود میآورد؟ یک برگشت به گذشته (فلش بک) خیلی قوی مرا به دوران کودکی و بچگیم برد، همان ژستی که روی سکو میگرفتم، همان حسی که موقع قهرمان شدن، احساس میکردم و به خودم گفتم: این همان چیزی است که من میخواهم. میخواهم یک بار دیگر قهرمان ورزشی باشم، میخواهم یک بار دیگر بروم روی سکو. میخواهم رویایم این باشد، میخواهم قهرمان ورزشی باشم.
یکباره کارم را تعطیل کردم، داشتم در مقطع مهندسی کشاورزی ادامه تحصیل میدادم، ترک تحصیل کردم. ریسک خیلی بزرگی بود، با خیلی از آدمهایی که میشناختم قطع رابطه کردم و با خیلی از آدمهایی که نمیشناختمشان، رفتم آنها را پیدا کردم و با آنها ارتباط گرفتم و شروع کردم به جنگیدن، چون این رویای من بود و رسالت من در زندگی این بود و من با این کار خوشحال بودم.
عمو حسن قصهاش را اینگونه ادامه داد: مثل همه کسانی که میخواهند کارشان را از صفر شروع کنند، اولش خیلی سختی کشیدم اما با ممارستی که داشتم، موفق شدم به عضویت اولین تیم ملی سنگنوردی ایران دربیایم.
بعد از آن هیچ وقت قانع نشدم و فکر کردم هر چقدر بیشتر تلاش کنم و هرچقدر رویای خودم را بزرگتر تصور کنم، میتوانم کارهای بزرگتری انجام بدهم. به دنبال سنگنوردی، رفتم برای اسکی کردن، خیلیها به من گفتند اصلاً امکان ندارد که تو بتوانی با یک پا اسکی کنی و من به آنها گفتم، من میخواهم این کار را انجام بدهم. یادم هست سر تمرینات اسکی این قدر زمین میخوردم که یک جاهایی، خودم دلم برای خودم میسوخت و به خودم که نگاه میکردم میگفتم، ای وای، ای وای. اما آنقدر ادامه دادم تا به عضویت تیم ملی اسکی ایران در بیایم و هر چقدر برای این رویایم وقت میگذاشتم، احساس میکردم در اوج خستگی و ناامیدی آن رویا میتواند به من انرژی را برگرداند و همینطور میشد و من میتوانستم بلند شوم و ادامه دهم.
حسن میرزاحسینی در پخش پایانی داستانش گفت: من همچنان تلاش میکنم تا به رویای خودم برسم، من با چوپان قصه همراه شدم و یک کولهباری برای خودم بستم. شما وقتی عازم سفری میشوید، یک کولهای برای خودتان بر میدارید، باید گوشه آن کوله برای یک چیز دیگری هم جا بگذارید و آن رویای خودتان است، رویای خود را باور کنید، دومین چیزی که باید همراه داشته باشید، امید است. هیچ وقت نباید این امید را از دست بدهید.
من در کارم خیلی وقتها امکانات و وسایلم را از دست دادهام و با سختیهای زیادی مواجه شدم اما من اگر همه چیزم را باختم، امیدم را نباختم. همیشه سعی کردم این امید را برای خودم حفظ کنم. رویایم را باور داشتم، امیدم را حفظ کردم و داستان آن قطره را که از بالا روی سنگ میچکید و آنقدر ادامه داد تا آن سنگ را سوراخ کند، همیشه در نظر داشتم. هیچ وقت، تحت هیچ شرایطی نباید دست از تلاش برداشت.
شما بارها و بارها زمین میخورید، بارها و بارها شما را خسته میکنند، بارها و بارها شما را ناامید میکنند، نفستان را میبرند، تنها راهی که میتوانید، موفق بشوید اینه که دست از تلاش کردن برندارید.
بچههایی که با من کار میکنند، وقتی از سختی و مشکلاتشان برای من میگویند، در پاسخ به آنها میگویم: اصلاً به من مربوط نیست، تازه به خودت هم مربوط نیست، تو وظیفهات این است که تلاش کنی، هیچ معجزهای وجود ندارد، هیچ معجون جادویی وجود ندارد، هیچ کسی نمیتواند به تو کمک کند، فقط و فقط خودت هستی. به رویایت ایمان داشته باش و تحت هیچ شرایطی دست از تلاش کردن برندار.
من به عنوان یک آدم موفق اینجا حاضر نشدم، من به عنوان کسی که در حال تلاش کردن است و به 35 درصد رویایش رسیده و امیدش را از دست نداده، اینجا هستم و پیامم به شما این است که تحت هیچ شرایطی دست از تلاش کردن برندارید.
رعدتاک2 با داستان عمو حسن تمام شد، اما قصه رعدتاک همچنان ادامه دارد، برای شنیدن قصه "الگوهای زندگی امروز" رعدتاک را از دست ندهید.